محل تبلیغات شما



شاید تا حالا معماهای زیادی برامون بی پاسخ مونده.این معما میتون ابراز علاقه یه نفر باشه!میتون حتی ابراز تنفر کسی از ما باشه!

من فقط الان این دومورد رو تو ذهنم داشتم ومثال زدم.ولی شاید موارد زیادی از شبهه باشه که هیچ وقت به جواب درستی نرسه.

من همیشه سعی کردم یه جوابی پیداکنم.

ولی بیشترمواقع بی جواب موندم.

مثلا جواب معمای آفرینش!

هنوز حرف دارم ولی وقت ندارم.


 


یک روز خسته کننده را پشت سرگذاشته بودم.خیلی خسته بودم . هم فکری وهم جسمی.

شب با همسرم درمورد زندگی وچون وچرا هاش بحث میکردم.نمیدونم چی شد که به خاطر یک حرف ساده ی بی اهمیت اعصابم بهم ریخت 1البته همسربنده هم انگار دنبال بهانه بود!اونم عصبانی شدو شروع کرد.

من بیشتر وقتها بحث ورها میکردم ومیرفتم .اما این بار انگار دلم خیلی پربود.شروع به دادو بی داد کردم و

جنجال شد!یکی اون گفت و10 تا من شاید 10 دقیقه توی  این حال بودم . ولی از اون تایم به بعد فقط داشتم سرو صدا میکردم.مثل بچه ها منتظر بودم همسرم من وبغل کنه !تا اروم بشم!

من خسته ی روحی وجسمی بودم.شاید شروع دعوا وجنجال تقصیر من بود .ولی دلم یک حرکت مردونه 

وبزرگ از همسرم میخواست!من زنم و زود روحیم تحت تاثیر خوشی ها وناخوشی ها قرار میگیره.پس این انتظار زیاد شاید در اون لحظه از نظر خیلی ها غیر قابل درک باشه.والبته بی جا.

ولی کاش بعضی وقتها .فقط بعضی وقتها ودر زمان هایی که لازم یک نفر تو ی درگیری ها ومشاجره ها 

چشماش وببنده وطرف مقابل و بغل کنه !مطمعنم نتیجه عالی میشه.

البته میدونم شاید این یه رویا باشه.ولی خیلی از واقعیت ها از رویاها سرچشمه گرفتند .

پس چرا این رفتار رویایی واقعیت پیدا نکنه.

 


ما آدما احتیاج به دیده شدن داریم.

همیشه می خواهیم در راس امور ودید یک جمع باشیم.

حالا اون جمع میتواند خانواده باشد.می تواند مدرسه ودانشگاه باشد.

می تواند جمع دوستان باشد.

درهرصورت من به شخص همیشه محتاج دیده شدن بودم.

به طوری که بیشتر درگیری ها ومشاجره های من با مخاطبم .همین بی توجهی بوده.

در دوران کودکی رویای بزرگ شدن را داشتم.فکرمیکردم چون کوچکم اهمیتم کمتر.

وقتی به سن نوجوانی رسیدم بیشتر توجه طلب شدم.طوری که دست به هرکاری میزدم تا دیده شوم.

بیشتر وقتها هم دچار افسردگی می شدم چون آنطورکه باید متوجه من نمی شدند.

در دوران جوانی مغرور و به قولی دماغم پرباد بود.منم منم داشتم!!

خودم را عالم دهر می داستم.

خب می شود حدس زد که با این اخلاق وطرز فکر همیشه درگیری ومشاجره بین من وما وجود داشت

کم کم که پا به سن میانسالی و پیری گذاشتم.از اینکه اینقدر تلاش کردم تا در دید همه باشم اگر کمی با فکر درست وبه قولی پخته تر سعی درجلب رضای پروردگار میکردم.حتما خداوند هم مرا بزرگ ودر توجه دیگران قرار می داد.

ولی افسوس که انسان ها می خواهند همه چیز را خودشان تجربه کنند. درصورتی که فرصت اندک دارند.

وقتی مادربزرگ حرف هایش به اینجا رسید .حلقه اشکی که دور تا دور چشمانش را گرفته بود جمع شدورو ی گونه اش غلطید.

راست می گفت. اگر قرار است هر کسی خودش دنیا را تجربه کند فرصتی برای استفاده وبه کاربستن تجربه های کسب شده ندارد.پس چه قدر خوب می شد جوانها تجربه پیران را سرلوحه زندگی قرار می دادند.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها